دولت یار

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه

دولت یار

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه

سال نو مبارک...

دیگه تا تحویل سال چند ساعت بیشتر نمونده. برای ما که زیاد فرق نمی کنه. سال هاست که فرق نمی کنه. دیگه سال نو هم مثل سال های قبل هست برای ما...


شیشه عطر بهار لب دیوار شکست
و هوا پر شده از بوی خدا 
همه جا آیت اوست
دیدنش آسان است
سخت آن است که نبینی او را


وقتی از سفر برگشتم مردم شهر برام غریبه بودند. خیابونا شلوغ ترافیک عجیب، مغازه ها مملو از جمعیت، پسرا و دخترا دست تو دست هم خوشحال، همه مشغول خرید، آی سبزه شب عید، آی بدو ماهی قرمز تموم شدا، 10 تومن فقط بدو که آخریشه...

عین اصحاب کهف بودیم تو شهر. هاج و واج داشتیم مردم رو تماشا می کردیم. دوستم گفت: سید اینجا کجا اونجا کجا؟!!! سید کجا برگشتیم...

چقدر برام سخت بود. این صحنه ها رو بارها و بارها دیده بودم ولی بعد از این سفر دیگه برام جدید بود این صحنه ها. ما کی هستیم؟ 

چرا مثل بقیه فکر نمی کنیم؟ چرا مثل همه شاد و خوشحال از رسیدن عید نیستیم؟ چرا قند تو دلمون آب نمی شه؟

اصلا چرا با شادی این قوم شاد نمی شیمممم؟؟؟

چه بلایی سر ما آمده؟ چرا تو این لحظات که همه می خندند و براشون این لحظات یه اتفاق بزرگ هست و دلشون آخره شادی هست و آخر کیف هست ما این طوری هستیم؟

عین اصحاب کهف بودیم وقتی به شهر رسیدیم! با اون لباسای ساده و موهای در هم و برهم و پارچه ای که دور گردنمون بسته بودیم!

یادم نمیره وقتی خدافظی می کردیم و هم دیگه رو در آغوش می کشیدیم مردم چطور بهمون نگاه می کردن! صدای بچه ها هنوز تو گوشمه که می گفتن سید حلالمون کن، حلالمون کن. التماس دعا...

اما چند قدم اونورتر مردم بودند که بهم می گفتن پرتقال کیلو چند؟ سیبا چنده؟ ای وای هنوز آجیل شب عید رو نخریدم. باید به خانوم زنگ بزنم خودش بگیره تا دیر نشده...

از جایی آمده بودیم که دختر بچه هشت نه ساله جلو ماشین ما رو گرفت. راننده گفت برو کنار!!! به راننده گفتم نگه دار! با تمام عصبانیت گفتم. دخترک آمد جلو. فارسی بلند نبود. با دست اشاره کرد غذا می خواد. آتیش گرفتم. یه شیشه آب معدنی و یه کنسرو ماهی و یه بسته نون گفتم بهش دادند. گرفت و رفت. سوختم، سوختم... روی زمین هایی زندگی می کرد که زیرش طلا بود اما دخترک غذا نداشت که شب بخوره!!!

سوختم، سوختم...

مرد بقال از من پرسید، چند من خربزه می خواهی؟

من به او گفتم

دل خوش سیری چند؟

با تمام وجودم فریاد کشیدم آقا بیا، آقا بیا، آقا بیا...

آقا دیگه تحمل ندارم، دیگه تحمل ندارم. کاش کمتر می دونستم کاش...

سکه ما دیگه خریدار نداره

آقا غریبیم. غریبیم، غریب...

اس ام اس زدم به حاجی. گفت با حاج مهدی هستند. من اینجا شما اونجا...

خدایا این چه معامله هست با ما؟

لب چشمه می بری و تشنه برمی گردونی. 

چقدر گریه خوبه ها. اگه گریه رو خدا نداده بود عدالتش زیر سوال می رفتو البته تو قاموس ما


تو این شهر غریبیم آقا غریب... بردی ما رو سفر دلمون رو شکستی و برگردونی دوباره همون جا؟!

حکمتت رو شکر. خیلی باحالی خدا، خیلی...


چیا گفتیم!!! دل دیگه بسوزه یه کسی هم باشه که براش بزنه و آقایی و از این چیزا دیگه قاطی می کنه دیگه.

ای بابا عید مردم رو چرا با این حرفات خراب می کنی سید؟ 

باشه شرمنده مردم،  شقشقةٌ هدرت ثم قرت...


عیدتون مبارک مردم، صد سال به این سال ها، صدو بیست نه دوست سال به این سال ها، همیشه شاد باشید خوشحال، بازاراتون شلوغ، جیباتون پر پول، بختتون توپ، لپ هاتون گل انداخته، پیشونیتون بلند، لباساتون نو، ماهی قرمزاتون شیطون، تخم مرغاتون رنگی، جمعتون جمع یکی تون کم و اونم آهان داره در میزنه البته با اس ام اس خبر شده آمده همراه اوله دیگه، لباساتون اسپورت، مانتوهاتون مد روز، آرایشتون کامل، لباتون خندون، سریال های تلویزیونی تون خنده دار و توپ، بی خیال همه دنیا، به ما چه همه، خودمونو عشقه، هر چی خاک این دگمای متحجر هست عمر شما باشه اصلا، خلاصه هر چی خوب از نظر شماست برای شما باشه...



عیدتون مبارک مردم


مبارک...


یادداشت میهمان: به قلم همسر عکاس مسلمان

یه سر برید به وبلاگ عکاس مسلمان ببینید موسویسم ها چی کار با یه خبر نگار کردن...




اینجا رو کلیک کنید

توجه توجه! اطلاعیه شماره نمی دونم چند موسوی ها

توجه توجه! اطلاعیه شماره نمی دونم چند موسوی ها:


حاکمان ر‍ژیم بدانند در صورت دستگیری سردار سبز ایران، لحظه ای موسوی مبارز و قهرمان را تنها نمی گذاریم! ( پوشک محافظ بزرگسالان ایزی لایف)

سران فنته...

ماجرای دوران حضرت علی داره تکرار می شه. دقیقا همون هست. اولش که داستان سقیفه بود و بعدشم جمل و نهروان و حالا هم خوارج!

ابوبکر و عمرو هم که حاضرند. ابوموسی اشعری هم که داره فریاد می کشه!

حالا یه کم می تونم درک کنم چرا اون موقع نتونستن تحمل حکومت علی (ع) را یه عده داشته باشند. حالا می تونم درک کنم که چرا می گفتند علی جوان هست!!!

کینه هایی که از حضرت داشتند بعد از پیامبر سر باز کرده بود. حالا دیگه علی رو تنها می دیدند...

حالا دیگه می خواستند انتقام بگیرند....


آهای...

آهای موسوی! آهای کروبی...


سه قدم باهات فاصله نداشتما سه قدم! 

به خاطر آقا...

حالا اگه اجازه بده رهبرم سه سوت فتنه رو خاموش می کنیم. خودتون می دونید کار سه سوت بیشتر نیست. یادته از ترس از اون اتاق بیرون نمی آمدی؟ یادته همین بچه بسیجی ها محافظتت می کردند؟ یادته ...

برگردید، دستتون رو  از دست آمریکا رو اسرائیل جدا کنید. صبر خدا زیاده اما صبر ما اون همه زیاد نیست....